بر برگ برگ جنگل سبزت خزان مباد ای آشنای عشق غمت در جهان مباد
در مردی و غرور و جوانمردیت بلی دریا دلی ز ساحلت هرگز نشان مباد
ما عاشق فضیلت و رندیم و کهنه کار این عشق بی بهانه سری را گران مباد
مارا حضور و وصل تو دیوانه میکند این جامه و چکامه ز چشمت نهان مباد
ما را غمی است در سر و آنهم خیال تو جز شادیت به نه فلک و آسمان مباد
در انتظار صحبت شعریم دردنوش اینهم حکایتی است که در هر زبان مباد
ای آشنا چو مقصد و مقصود شد پدید شکرت بجز حکایت طبع روان مباد